وقتی که دستهای مرا ترک می کنی باور نمی کنم که مرا درک می کنی یک راز سخت گریه ی یک مرد پیش تو یک شاخه گل که جلوه نمی کرد پیش تو یک آسمان که فاجعه را حس نمی کند فکری به حال غربت نرگس نمی کند آنروزها خدای من از من جدا نبود چشمانت آمدند و دیگر خدا نبود هرشب هزار عشوه ی بهتر می آورند این چشمها که کفر مرا درمی آورند اینک منم که نشئه ی عریانی تن ات موجم اسیر ساحل مرجانی تن ات زخمی عمیق می شکفد روی شانه ام در لابلای لانه ی زنبور خانه ام احساس می کنم که سرم گیج می رود وقتی که آفتاب به تدریج می رود چیزی نمانده است که آتشفشان شوم در امتداد دامنه هایم روان شوم فریاد می زنم که زمستان هنوزهست در سفره هرچه نیست غم نان هنوز هست گلهای باغ زیر لگدها رسوب شد ما عاشق درخت نبودیم خوب شد در هم شکست خواب گل یخ بدون تو قوت گرفت پنجه ی دوزخ بدون تو آشفته ماند خاطر زنبق سیاه شد بال کبوتران معلق سیاه شد آه از پیمبران دروغین بی عصا یا با عصا ولی نه عصایی که اژدها از بطن آن بغرد و طوفان به پا کند جادو به هم زند و عصا اژدها کند آنک بهار منتظر بوسه های توست وقتی هزار پنجره تحت لوای توست من آتشم پرنده شدن سهم دیگری ست چیزی بگو که فصل شروع پیمبری ست اما نگو که شعر مرا درک می کنی حالا که دستهای مرا ترک می کنی