سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
زندگی زیباست ای زیبا پسندان
fogholade ehsasi*ba marefat*bad shaans*bi siyasat*fogholade sade*zud asabani misham*ashegh*kheily sade*rok harf mizanam*zood ranj*bepash biuofte sheytoon*ba estedad(tarif nabashe)asheghe ax o film ocinema o......
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 3
کل بازدید : 173108
کل یادداشتها ها : 89
خبر مایه

موسیقی


سکوت...
من در این سکوت مانده ام تنهای تنها...
من در این سکوت ، سکوتی مرگبار تر از مرگ...
من در این سکوت چه می خواهم...چه می دانم...
این سکوت و تمامی سکوت هایی که من درآن قرار می گیرم مرا یاده دوران خوشی ام می اندازد.
خوشی ای که به ظاهر کم بود اما یک عمر برای من بوده است،مانند یک زندگی...یک عشق...یک...و پایانی همچون سکوت ....
این سکوت ، همانند سکوت شب اول مرگ در گورستان، تاریک وبی صدا می ماند.
مثل اینکه داخله یکی از این خانه ها زنده زنده مارا بگذارند. و هیچ صدایی نباشد، هیچ کسی را نبینی، حتى عزیزترین کسانت را...
فقط فقط تاریکی وتاریکی و سکوت...
*************************** Image and video hosting by TinyPic
چند مدت که می گذرد احساس درد عضلانی شدیدی در تمام اعضای بدنم میکنم، تمام سعی خودم را میکنم تا جابجا بشوم، اما نمی توانم...
انگاری مرا با چیزی بسته اند؟!؟
چیزی شبیه به یک پارچه یا ملحفه یا....بعد از کمی فکر که کردم متوجه شدم کفنی است که دور بدن مییت می پیچند!!!
کفن...بله کفن بود و من مرده بودم مرده...
حالا میفهمم که من اینجا چیکار میکنم ....
من به خاطر این مرده بودم چون خیلی وقت بود که بیماری کبد داشتم و این اواخر داشت کم کم از کار می افتاد و منم زیاد بهش اهمیت نمی دادم و همی وقتم را مشغول به کار و ... گذاشته بودم.
نفسم بالا نمی آمد، کم کم دارم احساس تنگی نفس میکردم...
به هر صورتی که شده بود آن پارچه ى کفنی را پاره کرده و سرم را از داخل ان بیرون آورده و بعد از اینکه مقداری پنبه و ...از دهانم بیرون آوردم نفسی راحت تر کشیدم...
تمام بدنم عریان بود این را از پایین امدن دمای بدنم می توانم حدس بزنم...
اما خوشبختانه با پنبه ها که درو بدنم قرار داشت خودم را کمی پوشانبدم،اما بازم سردم بود...
خواستم زانوام را خم کنم تا دردی که در پاهایم از گرفتگی عضلات در بدنم به وجود امده بود را تسکین دهم که یک مرتبه درد شدید تری در زانوام احساس کردم امدم بلند شوم تا درد کمرم را التیام ببخشم این دفعه دردی در سرم همراه با خیس شدن صورتم احساس کردم...
بله بالای بدن من سنگ لهد وجود داشت و کمی بالا تر خروارها خروار خاک سرد...
حسابی ترسیده بودم...
نمی دانستم چه کاری باید بکنم...
گریه می کردم...
با صدایی فریاد می کشیدم...
اول خدمتکارم را صدا کردم بعد منشی و کارگر همسرم فرزندانم...
فایده ای نداشت که نداشت،البته هرچقدر هم که فریاد می کشیدم کسی صدای مرا نمی شنید...
من مانده ام تنهای تنها در زیر این خاک ها وسط گورستان شهر گورستانی که پایان راه همه ى انسانهاست در این دنیا...این دنیاى پوشالى...
خلاصه نمی دانستم چه کار کنم...
به کی بگم...
آخه اصلا کسی صدای مرا نمی شنید که بخواهم بگم...
تکه ای از پارچه ى کفنی که به دوره تنم پیچیده شده بود را جدا کرده و دوره سرم بسته تا از خونریزی جلوگیری کنم...
مدتی گذشت نمی دانم صبح بود یا شب یا... .
داشتم با خودم فکر میکردم و به دنباله راه و چاره اى میگشتم که به یکباره متوجه شدم ماه ماه محرم است!!!
اینو از آنجایی متوجه شدم که چند روز پیش توى کوچه ى کناره خانه ام پسرکی کوچک با لباس مشکی و یک سینی اى با پارچه اى مشکی که روی ان نوشته شده بود: ( اسلام علیک یا ابا عبدالله حسین) به طرف من امد و گفت اگر میتوانید کمکی به هیئت ما بکنید و باعث خیر بشوید و ثواب کنید...

اما من با لحن بدی جواب آن پسرک را دادم و گفتم که من از این پولها به کسی نمیدم پولم را از سر راه پیدا نکرده ام که بخواهم به شما کمک کنم و اصلا صواب هم نمی خواهم...!!!!!
پسرک تا جواب من را شنید با اشکی در چشم زیر لب یه چیزی آروم گفت که من متوجه نشدم پسرک رفت و از من دور شد.
شاید به خاطر دل آن پسرک بود ...
دلی که شکسته بودمش...
منی که به راحتی میتونستم یه ثواب کوچک با دادن صد تومان فقط صد تومان ببرم و دل آن پسرک را خوش کنم،اما این کار را نکردم و بهتره بگم اصلا تو زندگیم هیچ کاری واسه ى هیچ کسی نکردم!!!
منی که از نظر مادی هیچ مشکلی تو زندگیم نداشتم و هر چیزی را که اراده میکردم به راحتی بدست می اوردم...و از همه مهمتر از یاد خدا و اولیایش غافل شده بودم...
به یکباره با خودم به اخرین نمازی که خوانده بودم فکر کردم که چند سال پیش بود مجرد بودم یا متاهل ...؟
هرچی فکر کردم نتوانستم به یاد بیارم و تنها چیزی که یادم می آمد صدای پدر بود که می گفت:
امروز صبح نمارت غذا و این اولین بارت نیست پسرم مواظب باش نمازهایت غذا نشود...
الان حدوده 30 سالی است که پدرم را از دست داده ام...
نمی دانستم چه کنم...
که به یاد حرف پدرم افتادم که میگفت همیشه توی تمام مشکلات به خدا توکل کن اگر این کار را بکنی دیگه هیچ غمی سراغت نمیاد و همیشه موفق میشوی...
اما من نمی دانستم که به خدا بگم...!!!
اصلا چی بگم...؟
من رو سیاهی بیش نبودم که سالها از یاد خدا غافل شده بودم...
اما می دانستم که خدا در هر شرایطی باشه بنده اش را تنها نمی گذارد و همیشه درهای رحمت خدا به روى بنده اش باز است....
صورتم خیس عرق شده بود و داشتم آرام آرام گریه میکردم...
در همان موقع توبه کردم و متوسل به خدا و اولیایش شدم و همه بیشتر به امام حسین و گفتم اگه از اینجا نجات پیدا کنم هر کاری بتوانم میکنم برای او کرده و از همه بیشتر دل ان پسرک را بدست می آوردم...
نمی دانم چقدر زمان گذشته بود که آرام آرام خوابم برد...
یه خواب عجیبی دیدم...
در خواب دیدم در کوچه ای که خانه مان قرار دارد هستم و آن پسرک را دیدم که داخل هییتی که در کوچه قرار داشت میرود و من با عجله به طرف ان خانه دویدم تا خواستم وارد شوم یک انسان نورانی که برق چشمانش تمام وجود مرا محو تماشای او کرده بود به من گفت سلام خوش آمدید بفرمایید داخل...
من که هول شده بودم گفتم سلام میتوانم وارد بشوم، اجازه میدهید؟
که او گفت بله بفرمایید اقا یوسف من سالهاست که منتظر شما هستم تا تشریف بیاورید به خانهء من،درب خانه ما همیشه به روى شما و همه ى بنده های خدا باز است بفرمایید داخل...
وقتی وارده خانه شدم انسان هایی را دیدم که به دوره چندین و چند نور جمع شده بودند و به عزاداری مشغول بودند و گریه می کردند و...
در همان موقع احساس کردم که کسی مرا صدا میزند به دنباله صدا رفتم و دیدم همان مردی که جلوی درب خانه خوش آمد به من گفت است
او با صدایی دلنشین به من گفت: آقا یوسف خدا مرادت را بهت داد می تونی بری اما بازم ازین طرف ها بیا...
گفتم:کدام مراد؟ منظورتان چیست؟
که یکباره از من فاصله گرفت و رفت و دور شد...
من از خواب پریدم و مات ومبهوت مانده بودم و با خودم می گفتم که این چه خوابی بود که من دیدم
نمی دونم چند ساعت گذشته بود..؟
اما اینو میدونستم که خیلی زمان گذشته بود از وقتی که من اینجا بودم، اینو از ضعفی که در بدن داشتم می توانستم به راحتی حدث بزنم...
کمی گذشت و احساس کردم صدایی می آید، یکم بیشتر که دقت کردم دیدم از بالای سرم از میانه سنگها نوری دارد شروع به تابیدن می کند...
بله من به مرادم رسیده بودم و دیدم که آمده اند و خاکهای سردی که روی من بود را برداشتند و مرا نجات دادند......
بعد فهمیدم که همسرم در خواب دیده که یک انسان نورانی که خود را حسین فرزند زهرا معرفی کرده است گفته بی آییم سراغ تو و تو زنده هستی...
اکنون من در هیئتی که در کوچه مان قرار داشت کنار آن پسرک کوچک که الآن خود مرد بزرگی شده است و یک پسر شش ماهه دارد نشسته ام و داریم کم کم برای ماه محرم الحرام آماده میشیم.
من هم طبق وعده ای که با خدای خود گذاشته بودم آن هیئت کوچک را که نامش"عشاق الحسین" بود را به حسینیه ای بزرگ با نام "حسینیه عشاق الحسین" با همًت تمام بچه ها تبدیل کرده بودیم و وقتم را بعد از کار به کمک به نیازمندان و کارای هیئت قرار داده بودم.

(ببخشید اگه یکم یا شایدم خیلی این داستان گنگ بود،امیدوارم ببخشید منو.
،فقط هدفم این بود که به همه یه جورایی بگم که همهء ما رفتنی هستیم!پس بیاییم واسهءهمه خیر بخواهیم و کمک کنیم.)
"یاحق.التماس دعا"




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ